Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «مشرق»
2024-05-07@05:25:47 GMT

روایت زندگی ۴ زن جانبازی که تمام‌قد ایستادند

تاریخ انتشار: ۸ تیر ۱۳۹۸ | کد خبر: ۲۴۲۲۴۶۸۵

روایت زندگی ۴ زن جانبازی که تمام‌قد ایستادند

در دل و بر جان‌شان زخم دارند اما اراده‌شان قوی‌تر از عوارض بمب شیمیایی است. زنانی که هم‌چنان در صحنه‌های علمی و بین‌المللی می‌درخشند و امید و اراده‌شان صدها برابر قوی‌تر از زخم کهنه‌شان است. زنانی که دل در گرو عشق به خانه و شهری به‌ نام سردشت دارند.

به گزارش مشرق، بمباران شهر مرزی سردشت فجیع‌ترین بمباران بعد از حمله به شهرهای ناکازاکی و هیروشیمای ژاپن و اولین بمباران شیمیایی یک شهر در جهان است؛ اما جوامع بین‌المللی چقدر از این حمله بی‌رحمانه به یک شهر غیرنظامی خبردارند؟ به‌راستی‌که هیچ!

بیشتر بخوانید حمله شیمیایی به «سردشت» با بمب‌های مدعیان حقوق بشر فیلم / هدیه غربی‌ها برای مردم بی دفاع اعضای بدن برادرم را می‌بریدند تا اطلاعات بگیرند!

حتی خیلی از هم‌وطنان خودمان نیز تا به امروز اسم شهر سردشت را نشنیده‌اند تا چه رسد به اینکه بدانند ۳۲ سال پیش، روز هفتم تیر ساعت ۴ و ۱۵ دقیقه بعدازظهر، اهالی سردشت در خانه‌های خود نشسته بودند که گاز سفید خردل توسط هواپیمای بمب‌افکن، سقف خانه‌هایشان را شکافت.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

گاز خردل چنان راهش را در سینه کودکان، زنان و مردان پیدا کرد که باگذشت این‌همه سال هنوز سرفه‌هایشان بند نیامده و نفس‌هایشان تنگ است.

وقتی بمب‌های شیمیایی منفجر شد، تا چند دقیقه اول، همه سالم بودند. حتی تعدادی از بچه‌ها به بازی کودکانه‌شان در کوچه‌ها ادامه دادند. راستش این انفجارها و بمب‌ها خنده را بر لب روستایی‌های سردشت آورده بود که «این بمب‌ها که مشقی بود! هیچ‌کسی را نکشت!».

اما هنوز دقایقی نگذشته بود که کودکان جلوی چشمان پدر و مادرها ایستاده افتادند و مردند. مادرها و پدرها جلوی چشم فرزندانشان جان دادند، آمار شهدا در چند دقیقه اول به ۱۱۹ نفر رسید و هیچ کاری از دست هیچ‌کسی برنمی‌آمد؛ تازه آن موقع بود که سردشتی‌ها فهمیدند بمب شیمیایی یعنی این، یعنی مرگی که جان می‌گیرد و تحمل.

زنان جانباز ۷۰ درصد و دیگر هیچ

وقتی واژه تحمل و صبر به گوش سردشتی‌ها می‌رسد زنان این دیار قد می‌کشند. زنانی که باوجود جانبازی، دوچندان از جانشان مایه گذاشتند و دم نزدند. حتی شماری از آن‌ها باوجود همه سختی‌ها روی عوارض بمب شیمیایی را کم کرده‌اند و درصحنه‌های علمی و بین‌المللی درخشیدند.

وقتی می‌شنوید که زنان جانباز ۷۰ درصد هستند توقع دارید باگذشت ۳۲ سال حالا اوضاعشان وخیم‌تر شده باشد و تحملشان کمتر و حرفی جزء گله و دغدغه‌های زندگی نداشته باشند؛ اما وقتی صدایشان را می‌شنوید باوجوداینکه خس‌خس سینه و تک‌سرفه‌ها موسیقی متن گفتگویشان می‌شود؛ بازهم امید و آرزوهایشان از همه دردها و گلایه‌هایشان جلو می‌زند.

زنان کٌردی که دل درگرو عشق به خانه و کاشانه دارند و اسم سردشت که می‌آید اشک عشق و دل‌تنگی روی صورتشان راه می‌گیرد و تو می‌مانی و جمع اضداد. نمی‌دانی که باید غمگین باشی بر مصیبت و خاطرات تلخی که برایت تعریف می‌کنند یا شگفت‌زده و مبهوت از همه امید و توانی که به ادامه زندگی دارند؟!

با ۴ زن سخت‌کوش و جانباز سردشت همراه شدیم تا واژه‌های عشق، دل‌تنگی، شهادت، ظلم، امید، نفس، درد و شهر سردشت برایتان معنای عمیق‌تری پیدا کند.

وقتی عشق مرا نجات داد

«شبنم شیخی» وقتی در سردشت شیمیایی شد فقط ۶ سال داشت. از تلخی‌های روزگار که یاد می‌کند بازهم لبخند از روی لبش گم نمی‌شود. می‌گوید: «عشق من را نجات داد، عشقی که منجر به ازدواج شد. اوایل خانواده همسرم فکر می‌کردند شیمیایی بودن من واگیر دارد بعدها، هم خودم و هم دیگران فهمیدیم که فقط عشق است که در زندگی من واگیر دارد.

با مرارت و سختی هرچه‌تمام‌تر مراحل زندگی را می‌گذراندم. واژه عشق وقتی برایم کامل‌تر شد که مادری را تجربه کردم. راستش معتقدم وقتی برای داشته‌هایت به قیمت شمردن نفس‌هایت بجنگی آن‌وقت است که از زندگی عادی هم لذت می‌بری. حتی قدر نفس‌های بدون سرفه‌ات را خوب می‌دانی.

برای من رسیدن به خواسته‌هایم بسیار سخت بود حتی مادر شدنم با همه فرق داشت. دو ماه آخر بارداری نخوابیدم تا خفه نشوم. زنده‌بودنم معجزه بود. راستش من با معجزه مادر شدم این را دکترها می‌گویند دومین فرزندم را که باردار شدم دکتر برگه سقط‌جنین را دستم داد؛ اما آن‌قدر حالم خراب بود که حتی نتوانستم سقط کنم. در ناباوری پزشکان، فرزندم به دنیا آمد.

دکتری شیمی گرفتم وقتی شیمیایی بودم

«شبنم شیخی» از تلخ‌ترین خاطره زندگی‌اش می‌گوید وقتی‌که به خانه خاله‌اش رفته بودندوهمانجا طعم تلخ خردل در کامش ماند که ماند: «سرگرم بازی با بچه‌های خاله و خواهر سه‌ساله‌ام بودم. بمباران هوایی شد. حس کردم چشم‌هایم می‌سوزد پدرم وارد خانه شد و فریاد زد شیمیایی زدند دست و صورتتان را بشویید.

آب‌خانه خاله قطع‌شده بود. هنوز گیج‌وویج بودم و نیمه‌هوش که ما را سوار بالگرد کردند و به بیمارستان ارومیه بردند. بچه‌ها را از پدر و مادرها جدا کردند. چشمانم نمی‌دید کور شده بودم. آن‌قدر ترسیده بودم که فکر می‌کردم هرلحظه قرار است بمیرم.

آرزو داشتم یک‌بار دیگر صدای پدر و مادرم را بشنوم. ترس و درد داشت من را می‌کشت. یکی دو روزی گذشته بود. چشمانم جایی را نمی‌دید صدای پدرم را می‌شنیدم که با بغض و آه در راهرو بیمارستان فریاد می‌زد «شبنم شبنم» و من حتی توان یک کلمه حرف زدن نداشتم تا پدرم من را پیدا کند.

لحظه‌های بسیار سخت و تلخی بود پدرم چند بار از کنارم رد شد؛ اما به دلیل سوختگی زیاد و متورم شدن صورتم من را نشناخت. دست‌آخر در بین آن‌همه کودک پیدایم کرد. آن‌قدر آن لحظه‌ها سخت بود که حساب ندارد. من که از آن روزها را گذراندم بیشتر قدر لحظه‌های زندگی را می‌دانم، حتی قدر دیدن را.

قدر نفس کشیدن‌های بدون سرفه را. در تمام این سال‌ها آرام و آهسته درس خواندم و توانستم در رشته شیمی مدرک دکتری بگیرم و لذت دانستن را تجربه کنم و در کنار فرزندان و همسرم حس و حال خوبی داشته باشم.

خانه پدری و خنده‌هایش که دیگر نیست!

پروین تازه‌عروس بود. آن روز به خانه پدری آمده بود تا از رضایتش در خانه همسر برای مادر بگوید و خیالش را راحت کند. خانه شلوغ بود برادرها و زن‌برادرها هم بودند. بچه‌ها دورش را گرفته بودند هنوز شیرینی عروسی پروین در کامشان مانده بود و پروین تازه‌عروس برای بچه‌ها از همیشه شیرین‌تر به نظر می‌رسید.

دخترک‌ها یواشکی نگاهش می‌کردند. ابروهای پروین باریک شده بود و گونه‌هایش سرخ. خواهرش شهین ۸ ساله باریکه‌ای از پارچه را به دست پروین داد تا موهایش را گل کند، همان شکلی که وقتی پروین عروس شده بود برایش گل کرده بودند. پروین برادرزاده‌ها و خواهر و برادرهای کوچکش را که می‌دید قند توی دلش آب می‌شد.

در همین چند روز که به خانه شوهر رفته بود دلش برای اهالی خانه پدری غنج می‌زد، نمی‌دانست قرار است زمان همین‌جا برایش بایستد و همه عمرش او تنها باشد و همه عزیزانش نباشند. دلش می‌خواست کارهای مانده مادر را برایش انجام دهد همه لباس‌های نشسته را توی تشت ریخت و نشست به چنگ زدن.

برادرهایش صلاح‌الدین، حمید و رحیم با کف لباس‌هایی که می‌شست بازی می‌کردند. شهین می‌خواست در آب کشیدن لباس‌ها به پروین کمک کند. ادریس ۹ ماهه همان‌جا زیرآب ولرم تابستان از خنده ریسه رفته بود و با خنده او از گل از گل همه شکفته شده بود.

صدای قهقهه بچه‌ها و بزرگ‌ترها خانه را پرکرده بود. هواپیما در آسمان سردشت نمایان شد. همه دستشان را سایه‌بان کردند که هواپیما را ببینند به‌یک‌باره با صدای غرش بمب، سقف خانه شکافت. انگار گرد مرگ پاشیدند وسط این‌همه خنده و شادی.

من مانده‌ام تا روایت کنم

از آن روز دو ماه گذشت. پروین را از بیمارستان مرخص کرده بودند مصطفی یکی از برادرهایش بالای سر پروین می‌نشیند می‌گوید: «پروین دستت را بده ناخن‌هایت را بگیرم. پروین انگشت‌هایش را کف دست مصطفی می‌گذارد. مصطفی ناخن‌گیر را زیر ناخن پروین می‌گذارد، صدایش می‌لرزد می‌گوید: «پروین حمید مرده». نفسش به شماره می‌افتد ناخن‌گیر را زیر ناخن انگشت بعدی می‌گذارد قبل از اینکه فشار دهد می‌گوید: «صلاح‌الدین هم مرد». دیگر توانش نیست بغض راه گلویش را بسته است پروین انگشت اشاره‌ات را بده، پروین جان مادر مرد. حالا مصطفی روی زانوهایش جابه‌جا می‌شود اشک‌هایش را با سرآستین پاک می‌کند و می‌گوید: «پروین جان تو نفس بکش تو زنده بمان، شهین مرد. پروین جان ادریس هم مرد». آن‌قدر می‌گوید و می‌گوید تا تمام انگشت‌های پروین تمام می‌شود؛ اما شمار کشته‌های این خانواده تمام نمی‌شود.

من روی مرگ را کم کرده‌ام

«دکترها به من گفته‌اند تو باید ۲۰ سال پیش می‌مردی و هنوز زنده‌ای؟! من روی مرگ را کم کرده‌ام!» این را «پروین کریمی واحد» می‌گوید. خاطرات و روایت گری زیبایش از دوران سختی یکی از داشته‌هایش است: «من بازمانده خانواده‌ای هستم که ۱۱ نفر از آن‌ها شهید شدند.

هرچند چشمم به در است که روزی همه افراد خانواده‌ام به خانه پدر بیایند چون من جسد هیچ‌کدام از عزیزانم را ندیدم که مرگشان را باور کنم. همچنان زندگی می‌کنم با دو فرزندم. من مادر شدم و این بزرگ‌ترین موهبت زندگی من است. حالا تا نفس دارم مظلومیت اهالی سردشت را فریاد می‌زنم و در جوامع بین‌المللی بارها مصاحبه کرده‌ام.

حتی وقتی برای درمان به کشورهای آلمان یا اسپانیا اعزام می‌شوم باوجوداینکه برایم بسیار تلخ است؛ اما از همه توانم استفاده می‌کنم تا به جامعه پزشکی جهان بگویم که من نماینده زنانی هستم که قربانی فاجعه ضد بشری شدند.

ردی که ۳۲ سال است آوار شده

«مهری ملکاری» ۱۷ ساله بود. تازه مادر شده بود. طفلی ۹ ماهه داشت که وقتی می‌خندید به گمانش همه دنیا می‌خندد. او را در آغوش فشرده بود که بمب شیمیایی آوار شده روی سرشان و طعم تلخ خردل به‌جای شیر مادر بر زبان طفلش نشست و برای همیشه، دنیا صدای خنده‌های او را نشنید. مهری ملکاری آن‌قدر بدحال شده بود که متوجه مرگ طفلش نشود.

چشم که باز کرد در بیمارستانی در کشور اسپانیا بود. از حال همسرش پرسید مرد جوان ۲۶ ساله‌ای که تا چند روز پیش در سی‌سی‌یو بیمارستان بستری بود و حالا نبود. این را همه می‌دانستند به‌غیراز مهری. صبر و قرارش نبود چند بار از پرستارها پرسید از همشهری‌هایش پرسید همه اظهار بی‌اطلاعی می‌کردند.

عشق بین این زوج جوان زبانزد خاص و عام شده بود. هیچ‌کسی جرئت خبر شهادت همسرش را به مهری نداشت آن‌هم در کشور غریب. به‌سختی از تختش پایین آمد خودش را به راهرو بیمارستان رساند همان‌طور که دیوار راهرو را گرفته بود با همه توانش اسم همسرش را فریاد زد التماس می‌کرد که فقط جوابش را بدهد.

مهری تاب‌وتوان از کف داده بود. جلوی چشم همه پرستارها عشق به همسرش را فریاد می‌زد خودش را به پنجره رساند همه را تهدید کرد که خودم را از پنجره پرت می‌کنم فقط خبری از همسرم به من بدهید. یکی از دکترها جلو آمد آرامش کرد و گفت همسرش را برای درمان به‌جای دیگر منتقل‌شده‌اند. مهری باور کرد یا نکرد اما از آن ساکت شد. وقتی پایش به خانه رسید فهمید هم فرزندش و هم عشقش را باهم ازدست‌داده است.

نماینده اجلاس جهانی در لاهه

«مهری ملکاری» بانوی جانباز ۷۰ درصد سال گذشته در حاشیه اجلاس سازمان جهانی منع گسترش سلاح‌های شیمیایی شرکت کرد و نمایشگاهی از عکس‌های ۱۱ نفر از خانواده شهیدش را در معرض دید سفرا و نمایندگان اجلاس قرارداد. هرچند برای او، رسیدن به شهر لاهه بسیار سخت و طاقت‌فرسا بود؛ اما او به این شهر رفت تا در حاشیه اجلاس به جهانیان بگوید: «درست ۳۱ سال پیش در سکوت جوامع بین‌المللی یکی از بمب‌های شیمیایی عراق روی سقف خانه آن‌ها فرود آمد و ۱۱ نفر از خانواده‌اش را به شهادت رساند و آن‌هایی هم که از این خانواده باقی ماندند همه جانباز هستند. او با روایت‌هایش به زبان کردی و نفس‌هایی که کم می‌آورد در اجلاس جهانی همه نگاه‌ها را به خود خیره کرد او تمام‌قد در اجلاس جهانی منع گسترش سلاح‌های شیمیایی در لاهه ایستاد تا تاریخ شفاهی سردشت را برای جهان زنده کند.

نمایی از بردباری یک مادر

۱۳ ساله بود که برای اولین بار واژه بمب شیمیایی را شنید. همان موقع که اهالی روستایشان آلوده گاز خردل شده بودند. همان موقع به دلیل قرار گرفتن در معرض انفجار یک‌پایش را از دست داد. دختر نوجوانی که فکر می‌کرد تنها غصه‌اش داشتن پای مصنوعی است و باید فقط این درد را تا آخر عمر به دل بکشد؛ اما نمی‌دانست مسمومیت گاز خردل دست از دامن او برنمی‌دارد. او وارث گاز خردل شده بود و نسل بعد از او هم درگیر جهش ژنی و بیماری مخوفی شده بودند.

حدود ۲۰ ساله بود که ازدواج کرد سه فرزندش که به دنیا آمدند یکی از یکی زیباتر بودند تا دوسالگی شرایطشان عادی بود؛ اما به‌محض اینکه به دوران خردسالی نزدیک شدند پوستشان تغییر شکل داد و فرم صورتشان کاملاً تغییر کرد کودکانی که زخم‌های بازداشتند و رنگ پوستشان هرروز سیاه‌تر و برجسته‌تر می‌شد. مادری که پرستار شبانه‌روزی فرزندانش شد. هر چه بچه‌ها بزرگ‌تر می‌شدند پرستاری از بچه‌ها سخت‌تر می‌شد. زبانش قاصر از پاسخ دادن به سؤالات پی‌درپی فرزندانش.

او همچنان همه این سختی‌ها را تاب می‌آورد و می‌گوید: «صبر می‌کنم، تحمل می‌کنم چون مادرم.»

زنان جانباز سردشت را دریابید

شاید باورش سخت باشد که بعد از گذشت ۳۲ سال از حمله شیمیایی به شهر «سردشت» بشنویم که ۵۰ درصد از قربانیان و جانبازان این فاجعه بزرگ فقط زن‌ها و بچه‌ها بودند. باز بشنویم که باوجود تعداد زیادی از جانبازان زن شیمیایی، ۴ هزار نفر دیگر از زنان سردشت شیمیایی هستند درحالی‌که هیچ نام و نشانی از آن‌ها جایی ثبت‌نشده و پرونده جانبازی ندارند! زنانی که چنان به‌سختی، زندگی عادی خود را می‌گذرانند که در باورتان نمی‌گنجد. حالا کهولت سن نیز بر آن‌ها عارض شده و دیگر تنگی نفس و خس‌خس سینه امانشان را بریده؛ اما همچنان برای حفظ خانه و کاشانه دم نمی‌زنند. سکوت و سازش همه دارایی آن‌ها است زنانی که از خود می‌گذرند تا خانه و خانواده‌شان را حفظ کنند.

منبع: فارس

منبع: مشرق

کلیدواژه: وعده های روحانی بازار سکه و ارز پهپاد آمریکایی لیگ ملت های والیبال جنگ تحمیلی حمله شیمیایی درد زنان سردشت سلاح شیمیایی عشق

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.mashreghnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «مشرق» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۴۲۲۴۶۸۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

روایت مرحوم آیت‌الله نجفی تهرانی از زندگی اش

پایگاه خبری جماران: مرحوم آیت الله ضیاءالدین نجفی تهرانی موسس و مدیر حوزه علمیه نبی اکرم (ص)، از دوستان مرحوم حجت‌الاسلام والمسلمین حاج‌ سید احمد‌ خمینی، محقق و مؤلف بیش از ۵۰ اثر ارزشمند فقهی، اصولی، امام شناسی، عقائد، تربیتی و اخلاقی و استاد با سابقه حوزه و دانشگاه بودند که هفته گذشته دارفانی را وداع گفت.

پایگاه خبری جماران ضمن تسلیت به حوزه‌های علمیه، بیت شریف و شاگردان و ارادتمندان ایشان، گفت‌و‌گویی منتشر نشده از آن مرحوم را منتشر می کند:

لطفا در ابتدا بفرمایید که چرا حضرتعالی طلبگی و روحانیت را انتخاب کردید؟

من دارای سابقه روحانیت خانوادگی هستم. با پدرم به بعضی از مجالس می‌رفتم. لذا علاقه شدیدی به طلبگی و روحانیت پیدا کردم. گذشته از این‌که من درس کلاسیک را دیدم و خانواده ما یعنی دایی‌ها، عمه‌ها و خاله‌های من فرزندان متجدد داشتند و علاقه‌مند بودند که من هم به دانشگاه بروم و حتی مخالفت می‌کردند از این‌که من روحانی شوم، اما من علی‌رغم مخالفت بستگان، با تشویق پدر و مادرم اظهار علاقه کردم تا در کسوت مقدس روحانیت دربیایم. خداوند والدین من را رحمت کند؛ مادرم بسیار به گردن ما حق دارد و خیلی برای ما زحمت کشید، مخصوصاً در زمینه تحصیلات.

تاریخ تولد حضرتعالی چه زمان است؟

تاریخ تولد من ۲۵ فروردین سال ۱۳۲۵ است. زمانی که آسید ابوالحسن فوت کرده بود و آیت‌الله بروجردی به قم تشریف آورده بودند.

درباره تحصیلات‌تان بگویید.

من ۴ ساله بودم که پدرم به من قرآن یاد داد. ایشان در کنار قرآن، رساله عملیه «انیس المقلدین» مرحوم آیت‌الله العظمی بروجردی را به من آموزش داد. اولین رساله‌ای که در قم از آیت‌الله بروجردی چاپ شد، رساله انیس المقلدین بود. انیس المقلدین یک رساله کوچک با خطوط سنگی بود و چاپی نبود. پدرم بعد از این کتاب، گلستان سعدی را به من داد و من بسیاری از اشعار سعدی و خطبه کتاب گلستان را حفظ هستم. خطبه گلستان این است: هر نفسی که بر می‌آید ممد حیات است و چون فرو می‌رود مفرح ذات است پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب. «اعملو آل داوود شکراً و قلیل من عبادی الشکور»

بنده همان به که ز تقصیر خویش/ عذر به درگاه خدای آورد

ورنه سزاوار خداوندیش/ کس نتواند که به جای آورد

کتاب سعدی را از چهار تا هفت سالگی خواندم.

من در دوران کودکی به مکتب‌خانه هم رفته‌ام. مکتب‌خانه زندان داشت و هر کس که شلوغ می‌کرد را آنجا حبس می‌کردند. استاد یک تَرْکه‌ی بزرگی داشت، شاگردان را با آن می‌ترساند و ما باید سکوت می‌کردیم. وقتی پنجشنبه و جمعه می‌شد به سر زبان ما یک مُهر می‌زد، ما کوچک بودیم و متوجه نبودیم، می‌گفت: این مهر تا شنبه هست، اگر در خانه بازیگوشی کنید و پدر و مادرتان را اذیت کنید، این مهر پاک می‌شود و من شما را در زندان مکتب‌خانه حبس می‌کنم. یک بار من مقداری بازیگوشی کرده بودیم و مادر من به استاد شکایت کرده بود. صبح که به مکتب‌خانه رفتم، استاد تَرْکه‌ را به سر من زد و گفت بدو برو زندان! آنجا فرش یا چیز دیگری نبود فقط خاک و محل رفت و آمد و موش بود. من هم بچه ۷ ساله بودم و نزدیک بود قلبم از ترس بایستد. زندانِ مکتب‌خانه تاریک بود و هیچ چراغی نداشت. من را داخل زندان فرستادند. خیلی خاطره‌انگیز است؛ من در گوشه‌ای کز کردم، نشستم و می‌دیدم که موش‌ها می‌رفتند و می‌آمدند. من یک ساعتی آنجا بودم. بعد از یک ساعت من را بیرون آوردند و گفتند: دیگر در خانه شیطنت نکن!

منظور این‌که ما مکتب‌خانه را هم دیدیم، بعد هم به مدرسه رفتیم. ریاضی من خیلی خوب بود و به دقت مسائل ریاضی را حل می‌کردم. سابق مسئله می‌دادند و می‌گفتند مساله‌ها را حل کنید. از ۷ سالگی تا ۱۴ سالگی در کنار دروس مدرسه، جامع المقدمات را به مرور زمان می‌خواندم. «اول العلم معرفة الجبار و آخر العلم تفویض الامر الیه». آن زمان که جامع المقدمات می‌خواندم استاد می‌گفت که درس را باید حفظ کنید و تحویل دهید، ما هم حفظ می‌کردیم. من در سن ۱۴ سالگی رسماً وارد حوزه شدم و دروس حاشیه، سیوطی، مغنی و مطول را خواندم. من آن زمان بسیاری از اشعار مطول را حفظ می‌کردم.

منزل ما نزدیک مدرسه حاج ابوالفتح تهران بود و آقای لنگرودی مدرسه را اداره می‌کردند. یک سال در مدرسه حاج ابوالفتح درس خواندم اما دیدم که مقداری شلوغ است لذا به مدرسه مروی رفتم. زمانی که در مدرسه حاج ابوالفتح تهران بودم آقای فلسفی هم آنجا می‌آمد و تدریس می‌کرد. آقای فلسفی از نجف آمده بود، در مسجد لرزاده نماز می‌خواند و این‌جا هم تدریس می‌کرد به همین دلیل بسیاری از آقایان می‌آمدند و درس کفایه را از محضر ایشان استفاده می‌کردند.

خلاصه، ما به مدرسه مروی رفتیم. میرزا احمد آشتیانی بزرگ مسئول مدرسه مروی بود و مجری ایشان پسرشان آمیرزا باقر آشتیانی بود؛ هر دو بزرگ بودند. آن زمان در مدرسه مروی بسیاری از بزرگان تدریس می‌کردند، آقا رضی شیرازی که منظومه حاجی را تدریس می‌کرد و آقای مطهری اسفار را تدریس می‌کرد. لذا بخشی از آشنایی من با آقای مطهری از مدرسه مروی است و بخش دیگر به حسینیه ارشاد مربوط می‌شود که پایگاه ایشان بود.  

مرحوم آیت‌الله بروجردی، آیت‌الله شیخ عبدالرزاق قاینی را مثل مرحوم آقای بروجردی به تهران فرستاده بود. ایشان آقای احمد خوانساری را به بازار تهران فرستاد و آقای قاینی را به مسجد مهدیه فرستاده بود که امکاناتی مثل درمانگاه و دارالایتام مهدیه داشت. من لمعتین را نزد آیت‌الله شیخ عبدالرزاق قاینی خواندم و استاد دیگر من آقای آسید هاشم حسینی تهرانی بود که هم‌دوره و از یاران وی بود. مسائل مدرسه فیضیه که پیش آمد و نواب را شهید کردند، آسید هاشم حسینی تهرانی خودش را جدا کرد و مشغول به تدریس بود. من بخشی از لمعتین را از محضر ایشان استفاده کردم.

چه زمان برای تحصیل به قم تشریف بردید و اساتید شما چه کسانی بودند؟

من دهه ۴۰ برای تحصیل رسائل و مکاسب به قم رفتم. البته سال ۳۶ یا ۳۵ بود که به قم رفتم که آقای بروجردی زنده بودند. آقای(امام خمینی) خمینی هم جزء اساتید بزرگ قم بودند. من بسیار علاقه مند بودم در قم بمانم اما نوجوان بودم و مشکلاتی داشتم، لذا نتوانستم بمانم. من همۀ رسائل را نزد شیخ مصطفی اعتمادی خواندم. قوانین را نزد حاج آقا محسن دوزدوزانی خواندم که بعدها آیت‌الله العظمی شد.

کتاب بیع مکاسب را نزد آقای فاضل لنکرانی تلمذ کردم. ایشان آن زمان درس خارج نمی‌گفت بلکه سطح تدریس می‌کرد؛ مکاسب را در زیر گنبد مسجد اعظم می‌گفت و کفایه را در صحن بزرگ داخل حجره‌ها تدریس می‌کرد. خیلی‌ها به درس آقای فاضل می‌آمدند و ما هم جزء مستشکلین درس ایشان بودیم؛ سید احمد خمینی، سید محمد خاتمی و بزرگان دیگر در درس آقای فاضل لنکرانی شرکت می‌کردند که بعدها از بزرگان و رجال شهرها و شهرستان‌ها شدند. من جزء مستشکلین درس آقای فاضل لنکرانی بودم، ایشان خیلی به من علاقه داشت و من هم خیلی به ایشان علاقه داشتم. کفایه را نزد آقای سید محمدباقر طباطبایی بروجردی خواندم و مراجع فعلی مثل آقایان مکارم، سبحانی و نوری همدانی کفایه را پیش ایشان خوانده‌اند.

آقای سید محمدباقر طباطبایی به من گفت که من کفایه را ۲۷ دوره در مسجد امام تدریس کردم و سه دوره آخر را در منزل خودم تدریس کردم. من دوره بیست و هشتم را در منزل از محضر ایشان استفاده کردم. ایشان کفایه را دو دوره هم تدریس کرد و دیگر ادامه نداد. آقای سید محمدباقر طباطبایی به من دستخط داد و تجلیل کرد، و از ایشان اجازه روایی دارم.

در ادامه در درس خارج آقایان گلپایگانی، اراکی و آمیرزا هاشم آملی رفتم. من یک دوره هفت ساله در درس اصول آمیرزا هاشم آملی شرکت کردم و همزمان ۷ سال در درس خارج فقه آقای گلپایگانی حضور داشتم. همچنین ۶ سال دوره طهارت را در درس یکی از مراجع بزرگ آن زمان شرکت کردم. درس آقایان اراکی و مرعشی نجفی را به صورت مقطعی رفتم تا ببینم وضعیت تدریسی این بزرگان چگونه است. آقای نجفی بسیار عالی درس می‌گفت. آقای اراکی سکته کرده بود و به زحمت حرف می‌زد. من ۱۵ سالی که در قم حضور داشتم با همه آقایان مراجع، اساتید و بزرگان آشنا بودم.

در قم تدریس هم می‌کردید؟

بله، در مسجد اعظم درس عمومی داشتم. ساعت ۱۱ صبح تعداد زیادی از طلاب بعد از درس آقایان مراجع می‌آمدند و در درس من شرکت می‌کردند. همچنین عصرها در فیضیه مباحثه درس اصول داشتم، تا دورانی که به تهران آمدیم.

درباره علت اینکه از قم جدا شدید و به تهران آمدید بفرمایید.

ما در دوران انقلاب به تهران آمدیم و از قم جدا شدیم. جدا شدن از قم خیلی برای من مشکل بود. علت جدا شدن من این بود که جمعی از تهران آمده بودند و طومار بزرگی نوشته بودند که من را به تهران ببرند. آقای گلپایگانی من را خواست و سه جلسه با من صحبت کرد و فرمود که ما دوست دارم شما به تهران بروید. آقای گلپایگانی من را متقاعد کرد و نوشته‌ای به ما داد که «ایشان در حوزه علمیه قم زمان طولانی تحصیلات داشتند و به مراتب عالیه از کمال نائل شدند.» همچنین ایشان به من اجازه‌ای دادند و نامه‌ای به تهرانی‌ها نوشتند. ما با اساتید خودمان خداحافظی کردیم. آقای صدر مرقومه‌ای نوشتند و از ایشان خداحافظی کردیم. آقای شیخ علی‌پناه اشتهاردی استاد ما بود از ایشان هم خداحافظی کردیم. همچنین آقای نجفی مرعشی، خلاصه من از خداحافظی با آقایان خاطرات زیادی دارم.

در تهران چه فعالیت‌هایی داشتید؟

در تهران مسجد جامع نبی اکرم (ص) را تجدید بنا کردیم. این مسجد کوچک بود، حیاتی داشت اما امروزه مسجد معظمی در شرق تهران است. همان مهندسی که مسجد الغدیر تهران را در خیابان میرداماد ساخت، این مسجد را بنا کرد. زمین حوزه علمیه نبی اکرم(ص) را من خریدم و ساختمان آن را ساختم. در دوره‌ی بیش از ۳۰ سال که حوزه علمیه فعال است، حدود ۵۰۰ نفر طلبه تربیت کردم که برخی از آن‌ها جزء اساتید حوزه و دانشگاه در شهرهای مختلف هستند.

ما مسجد، حوزه علمیه و مردم را اداره کردیم. در دوران دفاع مقدس شاید ۱۰۰ کامیون و تریلی، اجناس مختلفی به جبهه‌ها فرستادم. در رابطه با وجوهات با امام تماس داشتیم و الان با مقام معظم رهبری و مراجع معظم قم تماس داریم. آقایان و مراجع قم به ما اظهار لطف دارند و مرتب در تماس هستیم.

من شاید هزار جوان دانشگاهی را در پایگاه مسجد تربیت کردم که امروزه در مصادر امور خدمت می‌کنند.

ما به انقلاب، حوزه علمیه و آقایان احترام می‌کنیم. ما در شرق تهران به صورت خاص و در کل تهران به صورت عام مورد توجه هستیم. مرکز امور مساجد برای ما همایشی برگزار کرد که بسیاری از بزرگان قم تشریف آوردند و بسیاری از آقایان مثل آیت‌الله علوی بروجردی، آقای محقق داماد، آقای جواد فاضل لنکرانی و آقا جواد گلپایگانی پیام فرستادند. از تهران آقایان یحیی عابدی و جلالی خمینی پیام فرستادند. پیام‌های بزرگان و نوشته‌های مراجع را در کتابی منتشر شد که اجازه آقای گلپایگانی در آن آمده است. آقای میرزا هاشم آملی به من اجازه اجتهاد داد که بعد از فوت ایشان، دو تن از مراجع قم آقایان فاضل لنکرانی و مکارم شیرازی آن را تایید کردند. همچنین آقای گلپایگانی و پدرم برای من اجازه اجتهاد مرقوم فرمودند. من اجازه اجتهاد و اجازه امور روایی متعددی دارم و الان در تهران مرکز امور اجازه روایی هستم. از شهرستان‌ها از طریق اینترنت به من مراجعه می‌کنند و از من اجازه امور روایی می‌خواهند و من اجازه امور روایی به آن‌ها می‌دهم.

وضعیت من در تهران، تعامل با مردم و انقلاب، هر کدام فصلی دارد.

درباره تألیفات‌تان بگویید.

در اصول، فقه، اعتقادات، تاریخ، زندگی ائمه(ع) و نظرات خاصی که در فقه دارم، هر کدام رساله شده و حدود ۲۵ جلد کتاب و رساله دارم. آثار من در همایشی که برگزار شد به صورت رنگی منتشر شد و حاوی کتاب‌ها، خدمات و اجازات من است. همچنین ارتباطاتی که با آقایان و بزرگان داشتم مثل علامه طباطبایی که مقداری از محضرشان استفاده کردیم یا آقایان رفیعی قزوینی، میلانی، علامه سمنانی، علامه شوشتری، علامه بهبهانی و بزرگان دیگر در این آثار آمده است.

من هنوز کتاب‌هایی را در دست تالیف دارم که برای چاپ آماده می‌کنم. الان دو جلد کتاب زیر چاپ داریم که عنوان یکی از آن‌ها «عشق دیدار» درباره امام زمان(عج) است. این اثر تلخیص بعضی از کتاب‌ها است که آقای خطاط مقداری به ما کمک کردند.  

قضیه هدیه کتاب‌های خود را به کتابخانه مسجد اعظم تشریح کنید.

من از کودکی به کتاب بسیار علاقه‌مند بودم و از اول عمر کتاب‌های فراوانی تهیه کردم. مرحوم والد ما  ۵۰۰ جلد کتاب‌های رحلی و خطی آقایان نجف را دارا بود. پنج هزار و پانصد جلد تعداد کتاب‌های کتابخانه شخصی من بود که جمعاً حدود ۶۰۰۰ جلد کتاب شد و آن‌ها را به کتابخانه مسجد اعظم هدیه دادم. من با کتابخانه مسجد اعظم آشنا بودم و به آنجا می‌رفتم و مطالعه می‌کردم. در کتابخانه مسجد اعظم دو فرش بود که قائم مقام‌الملک برای آقای بروجردی فرستاده بود. در زمان حیات آقای بروجردی در افتتاح کتابخانه، آن دو فرش گران‌قیمت و ارزشمند را قائم مقام الملک از فرش‌های شخصی خود برای آقا فرستاد که تا انتهای کتابخانه می‌رسید. ما با کتابخانه مسجد اعظم ارتباط داشتیم، لذا گفتیم که بهترین جا آنجاست؛ هم کتابخانه آیت‌الله بروجردی است و هم مسجد اعظم است و آقای علوی را دوست داریم. آقایان تهران مثل آقای خطاط، آقای روحانی و دیگران برای بسته‌بندی و ارسال کتاب‌ها بسیار کمک کردند. مسئولان و عوامل کتابخانه هم خیلی به ما کمک کردند. خود آقای علوی عنایت زیادی فرمودند. عوامل کتابخانه هم آقایان مثل آقایان دیگر خیلی کمک کردند.

از جمله کتاب‌هایی که اهدا شد، ۶۰ کتاب خطی بود. بعضی‌ از کتاب‌ها ریاضی قدیم بود. یک قرآن خطی وجود داشت که ۴۰۰ سال قدمت دارد. البته چند صفحه اول آن خراب شده که باید بازسازی شود. من به قم کتاب‌های زیادی فرستادم. حدود ۳۰۰ جلد کتاب از کتاب‌های پدر مرحوم آقای فلسفی در اختیار من بود که برای کتابخانه آقای نجفی مرعشی ارسال کردم. دکتر محمود، آقازاده آقای نجفی مرعشی برای من نامه نوشت و اظهار تشکر کرد. یک مقدار کتاب ضالّه متعلق به بهایی‌ها را به کتابخانه آقای سیستانی اهدا کردم که آقای شهرستانی مسئول آن است. از جمله یک قرآن خطی خوش‌خط با ترجمه بود که حدود ۱۵۰ سال قدمت داشت را به آقای شهرستانی دادم. آقای شهرستانی صفحه اول آن را باز کرد و گفت این قرآن ۱۵۰ سال قدمت دارد و تاریخ آن فلان زمان است.

ما برنامه داشتیم که کتابخانه آقای بروجردی و کتابخانه آقای گلپایگانی تغذیه شوند و کتاب‌های ما یک جا مستقر نشود. بخش از کتاب‌ها هم برای کتابخانه خوانسار فرستاده شد. البته از کتابخانه آیت‌الله بروجردی و کتابخانه آیت‌الله گلپایگانی، کتاب‌هایی که لازم نداشتند را برای خوانسار ارسال کردند. الان هم دست من خالی نیست و موسسه من کتابخانه بزرگی حدود ۲۰۰۰ جلد کتاب دارد.

دیگر خبرها

  • روایت زندگی محمد دبیر سیاقی در نمایشگاه کتاب عرضه می‌شود
  • روایت دختران حاج قاسم از اصفهان تا خانه پدری
  • ۲ دهه خدمت در منطقه محروم / روایت معلم غلامانی از زندگی معلمی
  • انتشارات بین‌الملل با ۶۰ عنوان کتاب جدید در نمایشگاه کتاب
  • روایت خبرنگار صداوسیمای لرستان از کوچ عشایر
  • این ملحفه‌ها باعث اگزما در پوست می‌شوند
  • روایت زندگی تنها شهید فرانسوی دفاع مقدس در نمایشگاه کتاب
  • اسوههای زندگی را با این کتاب بشناسیم
  • روایت شهادت بانوی پاسدار و فرزندش توسط منافقین
  • روایت مرحوم آیت‌الله نجفی تهرانی از زندگی اش